نظام قافیه بی‌مصلحت نیست در اینجا هم عروضی مصلحت نیست
مرا عقل و دلم ره می‌نماید خدا هرجا برد جز مصلحت نیست
اگر موج است دریا را بدین سو بدان سو حربه کردن مصلحت نیست
بخواندی بیتی از ابیات بلخی که بی‌نامش ربودن مصلحت نیست
«چو پا داری برو دستی بجنبان تورا بی دست و پایی مصلحت نیست»
گرم دست است و پا، بر آن نظر کن که دست از پا خطایی مصلحت نیست
پلشت است این جهان، دانم ولیکن درشتی و پلشتی مصلحت نیست
چه می‌دانی که این دستم نجنبید!؟ که تن بی جنبش ید مصلحت نیست
چو گردانم به‌دست خود جهانی زپا افتی و این هم مصلحت نیست
همه ابر و مه و خورشید و دوران روند آنجا که آنجا مصلحت نیست
دل آسان می‌نمود اول، ولیکن زمشکل‌ها شنیدم: «مصلحت نیست!»
زخود می‌پرسی آخر این چه حرف است؟ ولی روشن‌تر از این مصلحت نیست
نمی‌دانم چرا هاتف خبر داد که دل بستن به «خوشدل» مصلحت نیست