عقل و جنون
پنجشنبه, دی ۱۲, ۱۳۸۷ | نوشتۀ: حيران
مرز در عقل و جنون باریک است کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما، سردرگم مثل حیرانی و بهت مردم
گیسویت تعزیتی از رویا شب طولانی غم تا فردا
خون چرا در رگ من زنجیر است زخم من تشنه‌تر از شمشیر است
مستم ازجام تهی!... حیرانی!؟ باده نوشیده شده پنهانی
عشق تو پشت جنون محو شده هوشیاری است، مگو سهو شده!
من و رسوایی و این بار گناه تو و تنهایی و چشم سیاه
از من تازه مسلمان بگذر بگذر، از سر پیمان بگذر
میل دیوانه به دین، عشق تو شد جادۀ شک به یقین عشق تو شد
مستم ازجام تهی!... حیرانی!؟ باده نوشیده شده پنهانی
افشین یداللهی