جمعه, مهر ۰۳, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
چاه هم از غم اولاد علی خشکیدست
اشک از چشمه آلام جهان آب خرید
نگاه
چهارشنبه, مهر ۰۱, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
یه نگاه ...
مگه از تو چی خواستم؟ فقط یه نگاه!
ببین خسته‌ام!
ببین مانده‌ام!
ببین از جوهر و جان وامانده‌ام!

یه نگاه ...

اگر آهی کشیدم، دوری توست.
اگر مستی چشیدم، خوش ندیدم،
اگر سرخوش دویدم، چاله دیدم،
اگر بیش و اگر کم،
همه از دوری و مهجوری توست.

نگاهم کن!
یه نگاه

٭٭٭
مبادا کورم از برق نگاهت     مرا می‌بینی و چشمم به‌راهت
نگاهم کودکانه، کوچه کوچه   هراسان می‌رود شاید به راهت
جوانی و میانی و کهولت   همه ریزم به پای یک نگاهت
نگاهی از سر لطف و عطوفت   بیافکن بر کمینِ بارگاهت
نگاهت «خوشدلان» را سوی چشم است   جوان سازی دلم با یک نگاهت
آتش جانسوز
یکشنبه, شهریور ۲۹, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
خانه‌ام آتش گرفته است آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را تارشان با پود

من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده‌هایم تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...

از فراز بام‌هاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب

من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش

زان دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که می‌داند که بود من شود نابود

خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

مهدی اخوان ثالث
تک درخت امید
یکشنبه, شهریور ۲۹, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
عرصه سبز است و آسمان آبی
و من انگار که تنها ماندم
سینه‌کش دشت، غرق هیچستانم
تك‌درخت اميد
هیچ!؟
آیا هیچ؟
نه خدایی بالا، نه زمینی در زیر؟

آسمان مال من است
و زمین
و هوای خنک فروردین
من نه تنهایم پس!

تک‌درختی محکم
شاخه‌های امید، پیرهن سبز محبت بر تن
تا بپوشاند این تنه لخت و بی‌سیما را

سایه‌سارم شاید
مایه آسایه چوپانی پیر
که برایم بنوازد نی را
و سراید مَثَل مولانا:
«بشنو از نی چون حکایت می‌کند ...»

که غمش بینم و دم نزنم
شاید ...
شاید این شاخه امید، ثمردار شود
دانه‌ای افتد زیر ...
تا نهالی پدیدار شود
یک شود دو، دو شود سه
و من آنگه ...

سینه‌کش دشت، در میان جنگل
که خدایی بالا، و زمینی در زیر
آسمان مال من است
و زمین
و هوای خنک فروردین
من نه تنهایم پس!
«خوشدلی» را این بس!

دل‌نوشته‌ای برای من و آقامون
عقل و جنگ
سه‌شنبه, شهریور ۱۷, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
در این خاک زرخیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان کز آن سوخت جان و دل دوستان
***
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟ خرد را فکندیم این سان زکار
نبوداین چنین کشور و دین ما کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بردگی است دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم برون سر از این بار ننگ آوریم
حکیم ابوالقاسم فردوسی
برگرفته از پایگاه هزاردستان در شکواییه از شرایط کنونی
***
پاسخی بر بیت آخر، با نگاه به شرایط کنونی:
نه جنگ است اندیشه دین ما نه کشتار و نیرنگ، آئین ما
عدو خون من را به‌جوش آورد که اندیشه‌ام بهر خویش آورد
گِل آلوده داریم اگر آب را ستاند مرآن ماهی ناب را
کنون راه آسایش از جنگ نیست سکوت من و تو، بدان! ننگ نیست
بیا تا بکوشیم و عقل آوریم چو «خوشدل» روایت ز نمل آوریم
زبان آتش
دوشنبه, شهریور ۱۶, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ...
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن ...
زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهر چنگیزی‌ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو، سخن، شاید ...
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده‌ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال، حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را – برادر جان – به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
فریدون مشیری