اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
اگر تنهاتر از آن تک درختی
که رستی در کویر خشک و بیآب
اگر از وحشت و تنهایی و درد
نمیآید به چشم خستهات خواب
اگر در این جهان پرهیاهو
تو را حتی بهسر یک سایبان نیست
به هر خاری مبند امید زیرا
پناهی جز خدای مهربان نیست
که رستی در کویر خشک و بیآب
اگر از وحشت و تنهایی و درد
نمیآید به چشم خستهات خواب
اگر در این جهان پرهیاهو
تو را حتی بهسر یک سایبان نیست
به هر خاری مبند امید زیرا
پناهی جز خدای مهربان نیست
ملکی
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خستهایم و دل شکستهایم که نه
ولی برای عدهای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعهایم
دوباره صبح و ظهر ما، غروب شد، نیامدی
چه اشکها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خستهایم و دل شکستهایم که نه
ولی برای عدهای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعهایم
دوباره صبح و ظهر ما، غروب شد، نیامدی
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایۀ دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسّی قیر اندود بگذاری
و قدری آنطرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای، اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشوی از قصۀ خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
علی شریعتی
چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایۀ دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسّی قیر اندود بگذاری
و قدری آنطرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای، اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشوی از قصۀ خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
علی شریعتی
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظۀ اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بهروی یکدگر
ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایۀ صدها گرسنه
چند بزمی عیش و نوش میدیدم
نخستین نعرۀ مستانه را خاموش آندم
بر سر پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان،
دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمان را
واژگون، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده،
پارهپاره در کف زاهد نمایان
سبحۀ صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بیسامان
هزاران لیلی نازآفرین را
کوبهکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بهگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بیوفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا کرده، خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بیصبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوّش عارف و عامی
ز برق فتنۀ این علم عالمسوز مردمکش
بهجز اندیشۀ عشق و وفا
معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من
بهجای او چو بودم
یک نفس
کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم؟
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی
اگر من جای او بودم
همان یک لحظۀ اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بهروی یکدگر
ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایۀ صدها گرسنه
چند بزمی عیش و نوش میدیدم
نخستین نعرۀ مستانه را خاموش آندم
بر سر پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان،
دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمان را
واژگون، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده،
پارهپاره در کف زاهد نمایان
سبحۀ صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بیسامان
هزاران لیلی نازآفرین را
کوبهکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بهگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بیوفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا کرده، خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بیصبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوّش عارف و عامی
ز برق فتنۀ این علم عالمسوز مردمکش
بهجز اندیشۀ عشق و وفا
معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من
بهجای او چو بودم
یک نفس
کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم؟
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی