هیچ آیینهای در شهر نیست ...
تا حکایت کند از سر درون
هیچ آیینهای در شهر نیست ...
تا روایت کند از عقل و جنون
تا حکایت کند از سر درون
هیچ آیینهای در شهر نیست ...
تا روایت کند از عقل و جنون
من ملولم، چرا نمیآیی؟ | شکل دنیا چگونه میخواهی؟ | |
مردم خود ندیدۀ خودبین | با توهم از عشق و شیدایی | |
صورتکها همه محبتگون | چهرههاشان به مکر و خونخواهی | |
ذکر تسبیح هر یکی صد دین | قبلههاشان به قصد رسوایی | |
وقت مستی که هاله میبینند! | وقت دیوانگی، جهانشاهی | |
سفرهها را پر از طلا کردند | کیسهها را دلار صدتایی | |
روز محشر همه هراسانند | چون نوازد به کوس رسوایی | |
شد یدالله فوق ایدیهم | دستشان را نمیرسد جایی | |
نالههاشان چقدر شیرین است | گریههاشان عجب تماشایی | |
«خوشدل» از وعدۀ وصال تو | زیر دندان جگر، که بازآیی |