فضل خدا
یکشنبه, آبان ۱۷, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
آنکه با غیر خدای خویش سودا میکند | | دین به دنیا میفروشد ترک عقبا میکند |
بندۀ آنم که آموزد مرا حرفی ز دین | | دل در این ره پیروی از امر مولا میکند |
آنچه تقدیر است کی تغییر یابد بیگمان | | خود اگر تدبیر امرش «ابن سینا» میکند |
تا دهی تشخیص راه از چاه، خلّاق کریم | | انبیا را از کرم، ظاهر به دنیا میکند |
تکیهگاه محکمی نبود بهجز فضل خدا | | ای خوش آنکو اتکا بر فضل یکتا میکند |
دست از ظلم و ستم بردار، ای بیدادگر | | دادخواهی از تو خلّاق توانا میکند |
آنکه بر مظلوم، هر دم میکند ظلم و ستم | | حکم نابودی خود، زین کار امضا میکند |
راستگویی پیشه کن! کز گفتن حرف دروغ | | عاقبت پیش همه، مشت تو را وا میکند |
قتل «یحیی» را سبک مشمار، بنگر حق چهسان | | قاتل او را به عالم، خوار و رسوا میکند |
تا توانی از منافق کن حذر، کان بدگهر | | دور از احکام قرآن، پیر و برنا میکند |
ای «محبّی» پیروی کن از حسینبنعلی (ع) | | ز آنکه آن شه، دین و دنیای تو احیا میکند |
زندهیاد علیاکبر محبّی آشتیانی
شنبه, آبان ۰۹, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
پناه من
شنبه, آبان ۰۲, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
اگر تنهاتر از آن تک درختی
که رستی در کویر خشک و بیآب
اگر از وحشت و تنهایی و درد
نمیآید به چشم خستهات خواب
اگر در این جهان پرهیاهو
تو را حتی بهسر یک سایبان نیست
به هر خاری مبند امید زیرا
پناهی جز خدای مهربان نیست
ملکی
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خستهایم و دل شکستهایم که نه
ولی برای عدهای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعهایم
دوباره صبح و ظهر ما، غروب شد، نیامدی
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایۀ دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسّی قیر اندود بگذاری
و قدری آنطرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای، اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشوی از قصۀ خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
علی شریعتی
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظۀ اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بهروی یکدگر
ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایۀ صدها گرسنه
چند بزمی عیش و نوش میدیدم
نخستین نعرۀ مستانه را خاموش آندم
بر سر پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان،
دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمان را
واژگون، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده،
پارهپاره در کف زاهد نمایان
سبحۀ صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بیسامان
هزاران لیلی نازآفرین را
کوبهکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بهگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بیوفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا کرده، خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بیصبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوّش عارف و عامی
ز برق فتنۀ این علم عالمسوز مردمکش
بهجز اندیشۀ عشق و وفا
معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من
بهجای او چو بودم
یک نفس
کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم؟
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی
جمعه, مهر ۰۳, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
چاه هم از غم اولاد علی خشکیدست
اشک از چشمه آلام جهان آب خرید
نگاه
چهارشنبه, مهر ۰۱, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
یه نگاه ...
مگه از تو چی خواستم؟ فقط یه نگاه!
ببین خستهام!
ببین ماندهام!
ببین از جوهر و جان واماندهام!
یه نگاه ...
اگر آهی کشیدم، دوری توست.
اگر مستی چشیدم، خوش ندیدم،
اگر سرخوش دویدم، چاله دیدم،
اگر بیش و اگر کم،
همه از دوری و مهجوری توست.
نگاهم کن!
یه نگاه
٭٭٭
مبادا کورم از برق نگاهت | | مرا میبینی و چشمم بهراهت |
نگاهم کودکانه، کوچه کوچه | | هراسان میرود شاید به راهت |
جوانی و میانی و کهولت | | همه ریزم به پای یک نگاهت |
نگاهی از سر لطف و عطوفت | | بیافکن بر کمینِ بارگاهت |
نگاهت «خوشدلان» را سوی چشم است | | جوان سازی دلم با یک نگاهت |
خانهام آتش گرفته است آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایم تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد
مهدی اخوان ثالث
عرصه سبز است و آسمان آبی
و من انگار که تنها ماندم
سینهکش دشت، غرق هیچستانم
هیچ!؟
آیا هیچ؟
نه خدایی بالا، نه زمینی در زیر؟
آسمان مال من است
و زمین
و هوای خنک فروردین
من نه تنهایم پس!
تکدرختی محکم
شاخههای امید، پیرهن سبز محبت بر تن
تا بپوشاند این تنه لخت و بیسیما را
سایهسارم شاید
مایه آسایه چوپانی پیر
که برایم بنوازد نی را
و سراید مَثَل مولانا:
«بشنو از نی چون حکایت میکند ...»
که غمش بینم و دم نزنم
شاید ...
شاید این شاخه امید، ثمردار شود
دانهای افتد زیر ...
تا نهالی پدیدار شود
یک شود دو، دو شود سه
و من آنگه ...
سینهکش دشت، در میان جنگل
که خدایی بالا، و زمینی در زیر
آسمان مال من است
و زمین
و هوای خنک فروردین
من نه تنهایم پس!
«
خوشدلی» را این بس!
عقل و جنگ
سهشنبه, شهریور ۱۷, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
در این خاک زرخیز ایران زمین | | نبودند جز مردمی پاک دین |
همه دینشان مردی و داد بود | | وز آن کشور آزاد و آباد بود |
چو مهر و وفا بود خود کیششان | | گنه بود آزار کس پیششان |
همه بنده ناب یزدان پاک | | همه دل پر از مهر این آب و خاک |
پدر در پدر آریایی نژاد | | ز پشت فریدون نیکو نهاد |
بزرگی به مردی و فرهنگ بود | | گدایی در این بوم و بر ننگ بود |
کجا رفت آن دانش و هوش ما | | که شد مهر میهن فراموش ما |
که انداخت آتش در این بوستان | | کز آن سوخت جان و دل دوستان |
| *** | |
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟ | | خرد را فکندیم این سان زکار |
نبوداین چنین کشور و دین ما | | کجا رفت آیین دیرین ما؟ |
به یزدان که این کشور آباد بود | | همه جای مردان آزاد بود |
در این کشور آزادگی ارز داشت | | کشاورز خود خانه و مرز داشت |
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر | | گرامی بد آنکس که بودی دلیر |
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت | | نه بیگانه جایی در این خانه داشت |
از آنروز دشمن بما چیره گشت | | که ما را روان و خرد تیره گشت |
از آنروز این خانه ویرانه شد | | که نان آورش مرد بیگانه شد |
چو ناکس به ده کدخدایی کند | | کشاورز باید گدایی کند |
به یزدان که گر ما خرد داشتیم | | کجا این سر انجام بد داشتیم |
بسوزد در آتش گرت جان و تن | | به از زندگی کردن و زیستن |
اگر مایه زندگی بردگی است | | دو صد بار مردن به از زندگی است |
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم | | برون سر از این بار ننگ آوریم |
حکیم ابوالقاسم فردوسی
برگرفته از پایگاه هزاردستان در شکواییه از شرایط کنونی ***
پاسخی بر بیت آخر، با نگاه به شرایط کنونی:
نه جنگ است اندیشه دین ما | | نه کشتار و نیرنگ، آئین ما |
عدو خون من را بهجوش آورد | | که اندیشهام بهر خویش آورد |
گِل آلوده داریم اگر آب را | | ستاند مرآن ماهی ناب را |
کنون راه آسایش از جنگ نیست | | سکوت من و تو، بدان! ننگ نیست |
بیا تا بکوشیم و عقل آوریم | | چو «خوشدل» روایت ز نمل آوریم |
زبان آتش
دوشنبه, شهریور ۱۶, ۱۳۸۸
| نوشتۀ:
حيران
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ...
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن ...
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو، سخن، شاید ...
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال، حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را – برادر جان – به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
فریدون مشیری
هیچ آیینهای در شهر نیست ...
تا حکایت کند از سر درون
هیچ آیینهای در شهر نیست ...
تا روایت کند از عقل و جنون
من ملولم، چرا نمیآیی؟ | | شکل دنیا چگونه میخواهی؟ |
مردم خود ندیدۀ خودبین | | با توهم از عشق و شیدایی |
صورتکها همه محبتگون | | چهرههاشان به مکر و خونخواهی |
ذکر تسبیح هر یکی صد دین | | قبلههاشان به قصد رسوایی |
وقت مستی که هاله میبینند! | | وقت دیوانگی، جهانشاهی |
سفرهها را پر از طلا کردند | | کیسهها را دلار صدتایی |
روز محشر همه هراسانند | | چون نوازد به کوس رسوایی |
شد یدالله فوق ایدیهم | | دستشان را نمیرسد جایی |
نالههاشان چقدر شیرین است | | گریههاشان عجب تماشایی |
«خوشدل» از وعدۀ وصال تو | | زیر دندان جگر، که بازآیی |
مرز در عقل و جنون باریک است | | کفر و ایمان چه به هم نزدیک است |
عشق هم در دل ما، سردرگم | | مثل حیرانی و بهت مردم |
گیسویت تعزیتی از رویا | | شب طولانی غم تا فردا |
خون چرا در رگ من زنجیر است | | زخم من تشنهتر از شمشیر است |
مستم ازجام تهی!... حیرانی!؟ | | باده نوشیده شده پنهانی |
عشق تو پشت جنون محو شده | | هوشیاری است، مگو سهو شده! |
من و رسوایی و این بار گناه | | تو و تنهایی و چشم سیاه |
از من تازه مسلمان بگذر | | بگذر، از سر پیمان بگذر |
میل دیوانه به دین، عشق تو شد | | جادۀ شک به یقین عشق تو شد |
مستم ازجام تهی!... حیرانی!؟ | | باده نوشیده شده پنهانی |
افشین یداللهی