از ماست که بر ماست
شنبه, آذر ۲۷, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
زاهد مدهم بازی، آتش ز جهنم نیست
آنان که در آن سوزند، آتش ز جهان بردند
هجرت
سه‌شنبه, شهریور ۱۶, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب

قایق از تور تهی ...
و در آن توشه‌ای از خوبی‌ها.

دوری راه به نزدیکی یک لبخند است.
چشم ما سیر ز بیرنگی هر نیرنگی است.

چشم تو، منشأ فواره‌ای از مروارید،
که کنون بدرقه‌ام خواهد کرد.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور"

شاید امروز به پایان برسد کشتی نوح،
که بشر را برهاند ز امواج غرور.

ور نه ...
قایق خویش بسازد هر کس.
و شکافد دل دریاها را.
خوشدل از توشۀ همراه، به‌سوی امید،
بگریزد از خود، وانهد دنیا را ...

پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت ...
مستی
یکشنبه, مرداد ۱۷, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
گفتند:
گر مِی نخوری، طعنه مزن مستان را!
گفتیم:
آن دوغ که خوردی زپس گوشت، نه مِی بود
مِی خورده و مستی تو اگر، طعنه ندانی!
وا أسفا!
شنبه, خرداد ۲۹, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
این روزها
سبز آیینه ایست که هر کس،
رنگ خویشتن بیند در آن
کثرتی که به وحدت نیانجامد

در جهانی که پر است از گرگ درنده
روباه مکار باید بود شاید؛
نه بز دانا!
نماز مجنون
چهارشنبه, خرداد ۰۵, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
یک شبی مجنون نمازش را شکست     بی وضو در کوچۀ لیلا نشست
عشق، آن شب مست مستش کرده بود   فارغ از جام الستش کرده بود
سجده‌ای زد بر لب درگاه او   پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای   بر صلیب عشق دارم کرده‌ای
جام لیلا را به دستم داده‌ای   وندر این بازی شکستم داده‌ای
نشتر عشقش به جانم می‌زنی   دردم از لیلاست آنم می‌زنی
خسته‌ام زین عشق، دل خونم مکن   من که مجنونم، تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم   این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم   در رگ پیدا و پنهانت منم
سال‌ها با جور لیلا ساختی   من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم   صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارۀ صحرا نشد   گفتم عاقل می‌شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت   غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی   دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمی‌زنی   در حریم خانه‌ام در می‌زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود   درس عشقش بی‌قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم   صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مرتضی عبداللهی
حیران
چهارشنبه, خرداد ۰۵, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
غافل از قافلۀ دل، همه سر کوی به کوی
دل سرگشتۀ ما مست، نداند یارش

از پس دیده و دل، دست به فریاد آرم
نیش فولاد نشاید بتراشد یادش

رنگ گل هرچه که بیند بپسندد لیکن
مانده از مصلحت خویش، نداند کارش

پردۀ آخر این صحنه ندانم چون شد
مصرع آخر بیتم نشود بی نامش

بازی خود بکن ای دل، دل بازیگردان
همره توست، خدارا مبری از یادش

قسمت ما اگر اینگونه، نه یارب گله نیست
گله از دل که اگر باز ببندد بارش
«خوشدل»
رسوا
سه‌شنبه, اردیبهشت ۱۴, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
ما كه رسواي جهانيم، نهان را چه كنيم؟     غرق خود با دگرانيم، جهان را چه كنيم؟
«خوشدل» از بادة شيراز به هر كوي و چمن   هم خجل هم نگرانيم، روان را چه كنيم؟
یک‌بار زندگی ...
شنبه, فروردین ۱۴, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
من به دنیا اومدم که همه راه های اشتباه دنیا رو نصفه نیمه برم و به خیال اینکه راه درست رو پیدا کردم یه راه اشتباه دیگه رو نصفه نیمه برم.
وب‌نوشتی با عنوان «من»
بر گرفته از پایگاه سین‌صاد‌میم
***
واکنش خوشدل:
در حیات دیگران اندیشه کن تا حیاتت درنبازی چون کسان
طلوع ماه
یکشنبه, بهمن ۱۱, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
کرم نما و تو ای مه ز پرده بیرون آ جمال رخ بنما و به خنده بیرون آ
وصال تو نشود جز به صرف فاصله‌ها تو فاصله ز میان کش، به غمزه بیرون آ