من ملولم چرا نمی‌آیی؟
جمعه, مرداد ۳۰, ۱۳۸۸ | نوشتۀ: حيران
هیچ آیینه‌ای در شهر نیست ...
تا حکایت کند از سر درون
هیچ آیینه‌ای در شهر نیست ...
تا روایت کند از عقل و جنون
من ملولم، چرا نمی‌آیی؟ شکل دنیا چگونه می‌خواهی؟
مردم خود ندیدۀ خودبین با توهم از عشق و شیدایی
صورتک‌ها همه محبت‌گون چهره‌هاشان به مکر و خونخواهی
ذکر تسبیح هر یکی صد دین قبله‌هاشان به قصد رسوایی
وقت مستی که هاله می‌بینند! وقت دیوانگی، جهانشاهی
سفره‌ها را پر از طلا کردند کیسه‌ها را دلار صدتایی
روز محشر همه هراسانند چون نوازد به کوس رسوایی
شد یدالله فوق ایدیهم دستشان را نمی‌رسد جایی
ناله‌هاشان چقدر شیرین است گریه‌هاشان عجب تماشایی
«خوشدل» از وعدۀ وصال تو زیر دندان جگر، که بازآیی
This entry was posted on جمعه, مرداد ۳۰, ۱۳۸۸ and is filed under . You can follow any responses to this entry through the RSS 2.0 feed. You can leave a response, or trackback from your own site.

1 نظر دوستان:

در ۱۳ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۰:۴۱ , ناشناس گفت...

خیلی جالب بود، " نوشتن برای آنان که بهانه ای برای گفتن دارند ، نوعی زیستن است .
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزیم!