حیران
چهارشنبه, خرداد ۰۵, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
غافل از قافلۀ دل، همه سر کوی به کوی
دل سرگشتۀ ما مست، نداند یارش

از پس دیده و دل، دست به فریاد آرم
نیش فولاد نشاید بتراشد یادش

رنگ گل هرچه که بیند بپسندد لیکن
مانده از مصلحت خویش، نداند کارش

پردۀ آخر این صحنه ندانم چون شد
مصرع آخر بیتم نشود بی نامش

بازی خود بکن ای دل، دل بازیگردان
همره توست، خدارا مبری از یادش

قسمت ما اگر اینگونه، نه یارب گله نیست
گله از دل که اگر باز ببندد بارش
«خوشدل»
This entry was posted on چهارشنبه, خرداد ۰۵, ۱۳۸۹ and is filed under . You can follow any responses to this entry through the RSS 2.0 feed. You can leave a response, or trackback from your own site.

0 نظر دوستان: