بلای خاطره
سه‌شنبه, اسفند ۱۷, ۱۳۸۹ | نوشتۀ: حيران
باز آن خواب بر این دیده ما گشت حرام‎
حد شیدایی و بی تابی ما گشت تمام‏
نه خیال لبت آسوده گذارد خوابم
نه چو خوابم رود آیی و شوی در خوابم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
باشد آن روز که با تو غم دنیا شکنم
آید آندم که شوی همدم جانم روزی؟
یا که افسانه آرش شده، جانم سوزی؟‎
یا بسوزان به شرر هرچه ز تو خاطره است‎
یا به دندان بگشا هرچه بدستم گره است‎
این که خواندی نبود فکر و خیال خوشدل
نغمه ای بود که هنگام سحر دادش دل
«خوشدل»
This entry was posted on سه‌شنبه, اسفند ۱۷, ۱۳۸۹ and is filed under . You can follow any responses to this entry through the RSS 2.0 feed. You can leave a response, or trackback from your own site.

0 نظر دوستان: