باز آن خواب بر این دیده ما گشت حرام
حد شیدایی و بی تابی ما گشت تمام
نه خیال لبت آسوده گذارد خوابم
نه چو خوابم رود آیی و شوی در خوابم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
باشد آن روز که با تو غم دنیا شکنم
آید آندم که شوی همدم جانم روزی؟
یا که افسانه آرش شده، جانم سوزی؟
یا بسوزان به شرر هرچه ز تو خاطره است
یا به دندان بگشا هرچه بدستم گره است
این که خواندی نبود فکر و خیال خوشدل
نغمه ای بود که هنگام سحر دادش دل
«خوشدل»
نور ولایت ار دمد پیک حمید کبریا
بر دل حیدری دمد، اسوۀ هیبت و حیا
هرکه به ظرف ذات خود سهم شراب میبرد
ذات خراب دومی، گَند و پسآب میبرد
نرمۀ گوش حیدری، مست و مطیع میشود
یاختهای ز دومی، اهل خدا نمیشود
حبّ امیر مؤمنان؛ گفت نبی انس و جان
رشتۀ محکمی بود بهر نجات جسم و جان
چون همه جسم جان شوی، عالی مردمان شوی ...
جان جهان به بندگی، خاک علی نمیشوی
بیعت هستی و مکان، ماه و نجوم و کهکشان
بر کف عیلیا زده، دست زمین و آسمان
آنکه پیمبرش پسین، زد به غدیر دَم چنین
کی به حرام زادهای، بیع خدا کند کَمین
حب علی کجا و زر؟ دُرّ نبی کجا و دَر؟
کوثر جنتی چرا بهر ولایتش سپر؟
فاطمه جان حیدر است، روح علی بهجان تن است
جان ز علی برون کشید، لعن عدو مبرهن است
خلعت افسری چرا بیصفتی به تن کند
کز پس بوی گند او، خر هوس کفن کند!؟
دایی او شده پدر، برادرش همی پدر
مادر و خالهاش یکی، هرزعلفی نه چون بشر
گیچ و خراب ماندهام! وصف چه دارد این عُمَر؟
چون نه بشر توانمش گفت و نه بُز نه گورهخر!
«خوشدل»
زاهد مدهم بازی، آتش ز جهنم نیست
آنان که در آن سوزند، آتش ز جهان بردند
هجرت
سهشنبه, شهریور ۱۶, ۱۳۸۹
| نوشتۀ:
حيران
پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
قایق از تور تهی ...
و در آن توشهای از خوبیها.
دوری راه به نزدیکی یک لبخند است.
چشم ما سیر ز بیرنگی هر نیرنگی است.
چشم تو، منشأ فوارهای از مروارید،
که کنون بدرقهام خواهد کرد.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور"
شاید امروز به پایان برسد کشتی نوح،
که بشر را برهاند ز امواج غرور.
ور نه ...
قایق خویش بسازد هر کس.
و شکافد دل دریاها را.
خوشدل از توشۀ همراه، بهسوی امید،
بگریزد از خود، وانهد دنیا را ...
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت ...
مستی
یکشنبه, مرداد ۱۷, ۱۳۸۹
| نوشتۀ:
حيران
گفتند:
گر مِی نخوری، طعنه مزن مستان را!
گفتیم:
آن دوغ که خوردی زپس گوشت، نه مِی بود
مِی خورده و مستی تو اگر، طعنه ندانی!
وا أسفا!
شنبه, خرداد ۲۹, ۱۳۸۹
| نوشتۀ:
حيران
این روزها
سبز آیینه ایست که هر کس،
رنگ خویشتن بیند در آن
کثرتی که به وحدت نیانجامد
در جهانی که پر است از گرگ درنده
روباه مکار باید بود شاید؛
نه بز دانا!
نماز مجنون
چهارشنبه, خرداد ۰۵, ۱۳۸۹
| نوشتۀ:
حيران
یک شبی مجنون نمازش را شکست | | بی وضو در کوچۀ لیلا نشست |
عشق، آن شب مست مستش کرده بود | | فارغ از جام الستش کرده بود |
سجدهای زد بر لب درگاه او | | پر زلیلا شد دل پر آه او |
گفت یا رب از چه خوارم کردهای | | بر صلیب عشق دارم کردهای |
جام لیلا را به دستم دادهای | | وندر این بازی شکستم دادهای |
نشتر عشقش به جانم میزنی | | دردم از لیلاست آنم میزنی |
خستهام زین عشق، دل خونم مکن | | من که مجنونم، تو مجنونم مکن |
مرد این بازیچه دیگر نیستم | | این تو و لیلای تو ... من نیستم |
گفت: ای دیوانه لیلایت منم | | در رگ پیدا و پنهانت منم |
سالها با جور لیلا ساختی | | من کنارت بودم و نشناختی |
عشق لیلا در دلت انداختم | | صد قمار عشق یک جا باختم |
کردمت آوارۀ صحرا نشد | | گفتم عاقل میشوی اما نشد |
سوختم در حسرت یک یا ربت | | غیر لیلا برنیامد از لبت |
روز و شب او را صدا کردی ولی | | دیدم امشب با منی گفتم بلی |
مطمئن بودم به من سرمیزنی | | در حریم خانهام در میزنی |
حال این لیلا که خوارت کرده بود | | درس عشقش بیقرارت کرده بود |
مرد راهش باش تا شاهت کنم | | صد چو لیلا کشته در راهت کنم |
مرتضی عبداللهی